آخرین بار که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت:«بچه های سپاه سقز هر کجا که باشند باید الان برسند.»
تنگ غروب ، یکهو آتش ریختن ضدانقلاب قطع شد.
طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار کردند. طوری که بقیه را خبر کنند، داد می زدند:
«چیرک های کاوه ! چیریک ها کاوه!»
فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم.
نگاه کردم دیدم یک گروه پانزده، بیست نفره روی ارتقاعات هستند؛ یک ماشین هم همراهشان بود که یک دوشیکا روی آن بسته بودند. به محض اینکه گفتم:«رفتند طرف سنته» ، رفتند تعقیب آنها.
من هم دنبالشان رفتم. مسئول گروه به بزرگ روستا گفت:« آنها آمدند توبی روستای شما، اسرا را هم آورند همین جا. برو بهشان بگو اگر گروگان ها همین امشب آزاد نشن، کاوه خودش میاد و آن وقت هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند.»
مامور روستا و چند تا دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند:«ما خودمان میریم با آنها صحبت میکنیم، فقط شما یک ساعت مهلت بدین.» ساعت هفت ، هشت شب بود که ریش سفیدهای روستا، اسرا و آن هایی را که تسلیم شده بودند ، آورند و تحویلمان دادند.
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))